قریه عشقآباد، از؛ مظفر بابانیا
در امتداد جاده زمان که از قریه عشقآباد میگذشت، تنهایی به راه افتادم. در مسیر غرق اندیشه خود شدم. افکارم رشتهای نداشت تا در خطوط چهرهام نقاشی کند، با افکار مشوش اما شاداب، احساس نزدیکی ولی تنها، بااینکه در شتاب بودم و ضمیرم در جوشش، اما با آهنگ نسیم وزش باد گامهایم را همسنگ میکردم. بعضاً از باریکهای رد میشدم که اگر در لحظه به آن فکر میکردم، همچون بندباز احتمال سقوط از پرتگاهی به ته دره را میدادم. میبایست از همین مسیر عبور میکردم، چراکه در کتابها خوانده بودم که رسیدن به چشمه حیات جاودان تنها با عبور از هفتخوان میسر است، نجوای آزادگان را از اعماق تاریخ میشنیدم که روزگاری راهنمای این مسیر بودند.
به کنار یک تختهسنگی که از شکاف آن آب خنک و گوارا میجوشید لختی چون دیگر رهگذران در آسایش، نشستم. اما ذهنم با دوری قریه عشقآباد بیتاب شده بود، چراکه از کوچه و پسکوچههایش طراوت عشق پراکنده میشد. برایم متصور نبود که دیگر نبینم و از گشتوگذارهایی که در آن میکردم بهصورت نواری جلویم رژه میرفت. بخصوص لحظاتی پژواک صدای ناخدایش در گوشم طنین میانداخت که آهای اهالی قبیله از بندرستگان و از اسارتجستگان، دیگر نشاید آهنگ گامهایتان اندکاندک و پاورچین، باید از بند قریه عشقآباد رها شد، باید از دنیای گذشته خویش فاصله گرفت، زمان طلوع فجری دیگر است. اما گویی پذیرش آن برایم سخت بود. چون سی و اندی سال بافتهای ذهن و عینم در آن قریه تنیده شده بود. اما چه باید کرد؟ پژواک ناخدایش امانم نمیداد! سخت و سنگین بود. تأملی کردم و مروری برگذشته دور و نزدیک، به داستان سیمرغ در کوه قاف، و راه دشواری که پیمودیم. لحظهای از ذهن گذراندم و به آن لبیک گفتم. در چنین گذرگاه تاریخی است که باید از آن توان لایزال استفاده کرد، به قدرت و توانم ایمان آوردم. قدرتی که از جوشش کورهای گدازان آبدیده شده بود که در آن لحظه یارای دیدنش را نداشتم و مقهور دیوار اندیشه خویشتن خویش بودم. از آن برزخ درآمدم، راه و چاره گزیدم، گفتم قریه عشقآباد را باید با خود ببرم، شهیدانش و رزم و نبرد بیامانش را کولهبار خویش نمودم و راه افتادم.
به سرزمین سنگستان رسیدم. زمینش بیآبوعلف، خشک و دلگرفته، اطرافش با دیوارهای بلند (تی وال) محصور شده بود. بوی مرگ و نیستی از آن ساطع میشد. احساس کردم که قبیله دریوزگان زمان میخواستند سرنوشت مرگ و رخوت کویری را برایم رقم بزنند و پرواز اندیشهام از قد آن دیوارها، بلندتر نشود.
و محصور آن گردم. اما ندایی از سرسلسله خوبان شنیدم که عارضه دیوارها را نگذارید در اندیشه بلندپروازتان رسوخ کند و چون پرندهای بال بسته طعمه وحوش و جانوران گردد. به خود آمدم، اما زمانی نگذشت، آن دیوسیرتان که ارتزاقشان خون گرم بهتران بود به جانمان افتادند. جوشش خونها به آسمان رفت باران رحمتی شد در سرزمین دگری، خویش را یافتم زیبایی و طراوت طبیعت آن تداعی سرزمین بهشتی بود به خود غره شدم که حتماً پاداش این مسیر پررنج و طولانی، اینگونه به ما عطا گشته. ظاهری سرمست و مغرور، دیگر از آن جانیان درندهخوی و خونآشام خبری نیست، با طراوت گل و بارش باران و دامنه کوه و دشت و دمن احساس آزادی میکردم. غفلتی مرا در ربود، مقهور ظاهر فریبنده قریه قندآباد شدم. اما ندایی از جوهر بهار سررسید که غافل نباشید قندآباد هرچند سرزمین خوبی است ولی شهد آغشته به زهر و موشکهای مخملین را در پس اینهمه طراوت باید دید. به تو نشاید که بیرون را بینی و قال را، تو درون را بنگر و حال را.
هوشیار شدم، در ضمیرم زیبایی بهاری که از جوهر بهار ساطع شده بود را یافتم و در پیام جان جانان خط مقدم را پیدا کردم و خود را در پیمایش هزار سرزمین عشقآباد دیدم، آخر از ابتدا کولهام را از شهیدان آن سرزمین و رسم قریه عشقآباد پرکرده بودم، اما از اینکه تا آن زمان درب کوله را باز نکرده، و نگاهی به آن نینداخته بودم، شرمنده شدم. پس کجا رفت آن عهد و وفای یاران؟
رزمنده سرزمین قند آباد شدم، اندیشهام را از گردوغبار سرزمین جدید زدودم، کورهای راه افتاد، تیغه شمشیرم را که نیاز به صیقل زدنی نو داشت در آن کوره گداختم. اینگونه مسیر دیرین مجاهدی را بهوضوح خطی از نور یافتم، به خود گفتم همه این مسیر از عشقآباد و سنگستان و قندآباد همه و همه برای سرزمین رنج محله است تا بتوانیم آن محنتکده و مردمان اسیر در چنگال دایناسورهای زمان را رها کنیم و چون سرزمین عشقآباد طراوت انسانی را در آن بپراکنیم. و رهایی را در آن بنا نماییم.
به امید آن روز که دور نیست.
مظفر بابانیا – آذر ۹۹
قریه عشقآباد، از؛ مظفر بابانیا