آغاز یک نقشه مسیر- در آستانه ۳۰ دی آزادی آخرین دسته زندانیان سیاسی از زندان شاه
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
امواج یک بمب خبری در شامگاه ۳۰ دی ۵۷ در سراسر ایران طنین افکند: «مسعود رجوی و موسی خیابانی به همراه آخرین سری زندانیان سیاسی از زندان آزاد شدند».
شور و هیجان و غریو هلهله و شادی و نور امید سراسر ایران را فراگرفت، درواقع با اوج گرفتن قیام ضد سلطنتی و در پی شعارهای مستمر و کوبنده مرگ بر شاه و سلام بر آزادی، روز ۲۶ دی شاه خائن از ایران فرار کرد و عوامل رژیم منفور سلطنتی مجبور به آزادی آخرین سری زندانیان سیاسی شدند،
البته رژیم شاه بدون هیچگونه اطلاع قبلی و با ممانعت از درز هر خبری، اقدام به آزادی آخرین سری زندانیان سیاسی کرد تا بهزعم خود هم از آتش مبارزات خلق خواستار آزادی بکاهد و هم با بیخبر گذاشتن خلق چشم انتظار، مانع از استقبال مردم از پیشگامان و پیشتازان و رهبران شوند تا مبادا آن را تبدیل به یک تظاهرات بزرگ کنند، ولی خبر بهسرعت به همهجا رفت.
سه ماه قبل از آن در سوم آبان سال ۵۷ آزادی اولین سری زندانیان سیاسی از زندانهای شاه، صفحه جدیدی از مبارزات ضد دیکتاتوری مردم قهرمانمان در عرصه سیاسی ایران گشوده شد و استقبال وسیع مردم از مجاهدان از بند رسته گواه یک ارتقاء کیفی درخواستهها و مبارزات حقطلبانه مردم ایران شده بود.
من نیز با آشنایی قبلی با تعدادی از این مجاهدین از بندرسته در ارتباط با برادران مجاهد قرارگرفته بودم، با شنیدن خبر آزادی مسعود رجوی فوراً سراغ سه نفر از این مجاهدین شهرمان رفتم و از آن برادران درخواست کردم که با کمک آنها به دیدار مسعود رجوی برویم.
تا آنکه چهار روز بعد توسط مجاهد شهید داوود حاج فتحعلی، مطلع شدم قرار است برادر مسعود روز ۴ بهمن در دانشگاه تهران سخنرانی کند، صبح روز ۴ بهمن با یک خودروی ژیان چهارنفری از قزوین بهسوی تهران حرکت کردیم.
آن روز هوا برفی بارانی و بعضاً هم کمی آفتابی میشد، ما توانستیم بهموقع خودمان را به دانشگاه تهران برسانیم و لحظاتی بعد سخنرانی برادر مسعود در میان غریو شعارهای درود بر رجوی، سلام بر آزادی، درود بر مجاهد و… شروع شد. تلاش میکردم خودم را به نزدیک تریبون سخنرانی برسانم و مسعود رجوی را از نزدیک ببینم، ولی جمعیت آنقدر فشرده و زیاد بود که نتوانستم نزدیک شوم،
البته بلندگوها صدا را در سراسر دانشگاه بهخوبی پخش میکردند، سخنرانی برادر مسعود بسیار جذاب و گیرا بود و بدون اغراق تا آن زمان هرگز سخنرانی با آن محتوا و آن فرهنگ و ادبیات و آن تأثیرگذاری نشنیده بودم، وقتی گفتند:
«… .. مگر میشود خورشید را کشت! مگر میشود باد را از وزیدن باز داشت و باران را از باریدن! مگر میشود اقیانوس را خشک کرد! مگر میشود بهار را از آمدن باز داشت و مانع روییدن لالهها شد! مگر میشود ملتی را تا به ابد اسیر نگه داشت!! نه، این خواست خدا است، اراده خلق است، سنت تاریخ است و قانون اجتماع است، بشارت همه انبیاء و مصلحین و انقلابیون بزرگ جهان است که خلق پیروز میشود، آینده تابناک است، همه قوا و استعدادات فرزند انسان از «شامگاه امکان» قطعاٌ به «بامداد تحقق» خواهد پیوست… .»
کلمات در روح و قلبم رسوخ میکردند ولی در حسرت و آرزوی اینکه نتوانستم چهره برادر مسعود را ببینم میسوختم، عصر روز بعد باخبر شدیم همافران نیروی هوایی در خیابان انقلاب نزدیک پل چوبی که نزدیک منزل پدر طالقانی (در کوچه هدایت) بود، تجمع کرده و بست نشستهاند و با انقلاب مردم ایران اعلام همبستگی کردهاند، خودمان را به آن محل رساندیم و بالای پل چوبی رفتیم و منظره بسیار باشکوه چند صدنفری همافران بالباسهای فرم یکدست و انبوه جمعیت را که به دورشان حلقهزده بودند را تماشا میکردیم.
محو تماشای آن صحنه باشکوه بودم که یکمرتبه داوود بهآرامی در گوشم گفت ما دو نفر کاری داریم و میرویم، تو به خانه عمویت برو و شب به تو تلفن میزنیم، در حین صحبت لبخندی زد که من شک کردم و فهمیدم بهجایی میروند که نمیخواهند من را با خودشان ببرند، با سماجت و خواهش و تمنا پرسیدم کجا میروید؟ چرا من را نمیبرید؟ داوود گفت راستش ما میرویم خانه پدر طالقانی و شنیدهایم قرار است برادر مسعود هم بیاید آنجا، ولی حقیقتاٌ فکر نمیکنم تو را به داخل خانه راه بدهند و فقط بچههای شناختهشده مجاهدین که از زندان آزاد شدهاند را شاید بهزحمت راه بدهند، گفتم من دنبال شما میآیم، ورود به داخل خانه با خودم!
آنها از جلو و من به دنبالشان دویدیم تا به ابتدای کوچه هدایت رسیدیم. جمعیت بسیار زیادی از ابتدای کوچه تا انتهای آن امکان ورود به کوچه را نمیداد و بقول معروف جای سوزن انداختن نبود، هوا تاریک شده بود و انتهای کوچه بنبست خانه پدر طالقانی بود و یک لامپ زردرنگ هم سر در خانه روشن بود.
هر طور بود با فشار خودمان را وارد جمعیت و آن کوچه کردیم، کل مسیر ابتدا تا انتهای کوچه کوتاه و حدود ۱۰۰ تا ۱۵۰ متر بیشتر نبود ولی برای رسیدن به درب منزل پدر بیش از دو ساعت طول کشید تا این مسیر را طی کنیم، یکقدم پیش میرفتیم ولی با موج جمعیت چند قدم به عقب برده میشدیم و در خیلی از لحظات اصلاٌ پاهایم روی زمین نبود و وقتی با آرنج دست و تلاش زیاد راه باز میکردم با اعتراض بقیه مواجه میشدم و فقط میگفتم ببخشید و ادامه میدادم.
راستش من آن سالها در اصطلاح عرف جامعه فردی ساکت و خجالتی بودم ولی نمیدانم آن روز چی شده بود و چه آتشی به جانم افتاده بود که کاراکتر عوض کرده بودم و خیلی پرتلاش و از خود بیخود سعی میکردم هر طور شده خودم را به درب خانه پدر طالقانی برسانم، هنوز چند متری مانده بود که دیدم هرازگاهی کمی درب باز میشد و چند نفر پشت درب ایستاده و درب را با کنترل باز میکردند و یک نفر را به داخل میکشیدند و درب را سریع میبستند، آن دو برادر مجاهد دوستان من را یکییکی به داخل بردند ولی من از قافله عقب مانده بودم.
به هر زحمتی بود خودم را به درب خانه رساندم ولی درب بسته بود و دیگر باز نمیشد، با دو کف دست به درب میکوبیدم و مدام میگفتم خواهش میکنم …. خواهش میکنم….، هرازگاهی کمی درب باز میشد و میگفتند والله به خدا تو جا نیست، اینقدر در نزنید، الآن آقای طالقانی بالای بالکن میآیند و همه ایشان را زیارت میکنید و…، ولی من گوشم به این حرفها بدهکار نبود مدام با دو کف دست به درب میکوبیدم و به هیچ نصیحت و تذکری هم توجه نمیکردم و فقط التماس میکردم.
تا آنکه یکلحظه درب کمی باز شد و برادر قهرمان و عزیزم داوود با کمک دو نفر دیگر مرا به داخل خانه کشیدند و سریع با زحمت درب را بستند، بهمحض وارد شدن از فرط فشار و خستگی چند لحظهای روی پله نشستم تا کمی حالم جا بیاد، داوود دستم را گرفت و گفت فکر نمیکردم اینقدر سمج باشی، خوشم آمد!
مرا بهآرامی از پلهها بالا برد و گفت آقای طالقانی طبقه بالا است، وارد هال طبقه دوم که شدیم سمت چپ اتاقی بود که پدر طالقانی روی یک صندلی ساده نشسته بودند و تعدادی از مجاهدین هم دور ایشان حلقهزده بودند و پدر با بچهها خوشوبش و احوالپرسی میکردند، گرم تماشای رخسار پدر بودم که یکمرتبه داوود گفت سریع بیا، مسعود داره میاد بالا، بهسرعت از اتاق خارج شدم و به سمت پلهها رفتیم که چند نفر از برادران حفاظت از همه خواستند که منظم در دو طرف بهصورت تونل بایستند تا برادر وارد شوند.
برادر مسعود و پشت سرشان سردار خیابانی و بعد چند نفر از کادرهای باسابقه سازمان وارد هال شدند و برادر یکییکی برادران را در آغوش میکشیدند و روبوسی میکردند، برخی را از قبل میشناختند و از بعضی هم اسمشان و اینکه کدام زندان بودی را سؤال و صحبت کوتاهی با هر نفر میکردند، به من که رسیدند اسمم را پرسیدند و بعد سؤال کردند کدام زندان بودی؟ گفتم من زندان نبودم، برادر دو بازوی مرا گرفتند و نگاه پرنفوذی کردند و گفتند: فکر میکنی!! تو هم زندان بودی، منتهی در یک زندان بزرگتر، صورتشان را بوسیدم دستم را فشردند و گفتند موفق باشی. و بعد سراغ برادر دیگر رفتند.
آنقدر صحنه زیبا و رؤیایی بود که هرگز نمیتوانم آن را درست و کامل توصیف کنم. داغ داغ و خیس عرق شده بودم و عشقی در تمام وجودم زبانه میکشید، احساس میکردم در آسمانها سیر میکنم، هنوز عقلم نمیرسید چند کلامی بگویم، احساس فاصله با آن جمع داشتم و فکر میکردم در میان جمع حاضر بْر خوردهام، سعی میکردم خودم را کنترل کنم و عادی و معمولی جلوه دهم، آخر همه از پیشتازان بودند و فقط در یکچیز وجه مشترک داشتیم: «عشق»
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
فردای آن روز (ششم بهمن) صبح به منزل پدر رضاییهای شهید رفتیم: گفتند همسر «فرانتس فانون» نویسنده و متفکر بزرگ فرانسوی، که خودش نیز یک خبرنگار و ستون نویس بود، به ملاقات برادر مسعود آمده و دارد مصاحبه میکند، به ما گفته شد بهآرامی وارد اتاق شوید و بدون سروصدا بنشینید.
وارد اتاق بزرگی شدیم که در انتهای اتاق برادر مسعود و سردار خیابانی نشسته بودند و خانم فانون هم مصاحبه میکرد، سؤالات به زبان انگلیسی بود و برادر مسعود هم به انگلیسی و با تسلط پاسخ و توضیح میدادند، که من متوجه پرسش و پاسخها نمیشدم فقط دوست داشتم به چهره مسعود هرچه بیشتر نگاه کنم و «محو رخ یار شده بودم». بعد از آن تقریباٌ در همه و یا اغلب سخنرانیهای برادر مسعود شرکت میکردم، از سخنرانی در احمدآباد روز ۱۴ اسفند ۵۷ و سخنرانی اردیبهشتماه ۵۸ در دانشگاه تهران و سخنرانی ترمینال خزانه و سخنرانی استادیوم امجدیه و… تا کلاسهای تبیین جهان.
و بعد ۳۰ خرداد فرارسید و سه روز بعد من دستگیر و راهی زندان شدم.
روز ۷ مرداد ۶۰ خبر آن پرواز بزرگ و عزیمت برادر به پاریس را در زندان شنیدیم، بچهها از فرط خوشحالی یکدیگر را در آغوش میکشیدند.
در مهرماه سال ۶۰ در بند ۲۰۹ با یکی از همافران مجاهد همسلول شدم و او که بسیار شکنجه شده بود، حول آن پرواز بزرگ و حمایت گسترده هواداران همافر صحبتهای بسیار زیبا و جالبی برایم کرد که همه دردها و فشارهای زندان و بازجویی از ذهنم پرید و غرق شادی از این پیروزی بزرگ شدم.
بعد از ۶سال فراق و جدایی در روز عید فطر سال ۶۶ در قرارگاه حنیف بازهم موفق شدم «مسعود» را از نزدیک ببینم و در آغوش بکشم، سلام دهها شهید مجاهد خلق که در زندانهای خمینی جلاد در لحظه وداع خواستار رساندن سلام به برادر مسعود و سفارش در استمرار راهش بودند را به برادر مسعود رساندم
… و حالا نزدیک به ۱۸سال است که از آخرین دیدارش قبل از سونامی بزرگ و جنگ آمریکا و عراق میگذرد و من در حسرت فراق و زیارتش میسوزم. اگرچه او همیشه و در هر لحظه در قلب من و تکتک مجاهدین حضور همیشگی دارد و لحظهای از او جدا نبوده و نیستم و نخواهم بود.
او نیز در همه این سالیان پرخطر و پرفتنه همواره با پذیرش بالاترین ریسکها و خطرها هرگز در هدایت و ارشاد ما مجاهدین و خلق قهرمانش فروگذار نکرده است. هم او که با راهبری و هدایتهایش هرگز اجازه ندادند غباری از رخوت و غربت و پریشانی و سردرگمی و افتادن به چالهها و گردابهای انحراف و… بر دامن هیچ مجاهد خلقی بنشیند.
تحت هدایت و رهبری او بود که در برابر توطئه بزرگ ۱۲ کشور و انواع توطئهها و رذالتهای آخوندهای تبهکار و ارتجاع و استعمار پا پس ننهادیم و به یمن رهنمودها و هدایتهای آن شیر همیشه بیدار و آن یار سفرکرده، سربلند و پرغرور به نقشه مسیرمان و تعهدات و میثاقهایمان با خدا و خلق در زنجیر و شهدای به خون خفته و اسیران مقاوم ادامه داده و خواهیم داد.
ما مصمم هستیم تا رساندن آن دو امانت بزرگ به نزد خلق قهرمانمان در ایران، بر عهد و پیمانهایمان پای بفشاریم و عاشقانه و پرشور به نقشه مسیرمان ادامه بدهیم. بارها با او نجوا کردهام که:
من غم عشق تو را با جان از جانان گرفتم
روز اول آمدم دستور تا پایان گرفتم
و با تمام عشق و ایمانمان و ارادههای صیقلخورده مجاهدیمان رو به فرمانده بزرگ ارتش آزادی برای خیز بزرگ سرنگونی رژیم پلید آخوندی و آزادی خلق اسیرمان و رساندن مهرتابان ایرانزمین به سرزمین شیر و خورشید با او تجدید عهد کرده و میگوییم: حاضر حاضر حاضر
محمد تهرانچی
دیماه ۱۳۹۹
از این نویسنده بخوانید:
یادی از یک حماسه؛ از آغاز تا جاودانگی در ۱۶ آذر، از: محمد تهرانچی
بهیاد حماسهسازان ۵مهر۶۰، مجاهدین پاکباز خلق – از: محمد تهرانچی